یا خود همه کس فتنهء بالای بلندند


بر عادت من چون گران مولع قندند

ای شمع جهان سوز به رغبت نظری کن


با جانب جمعی که بر آتش چو سپندند

از خیمه برون آی و ببین منتظران را


دیوانه و عاقل زچپ و راست که چندند

دانند که بودن نه صلاح است و نیارند


از پیش تو رفتن که گرفتار کمندند

حیف است که این روی به هرکس بنمودی


تا بی نظران نیز نظر بر تو فکندند

گویی همه سحر است سراپای وجودت


کز دست تو خلقی به سراپای به بندند

این است قیامت که بگفتند و بدیدیم


گو خلق ببینند گر از ما نپسندند

یوسف چو ببینی نکنی عیب زلیخا


ای مدعی آخر ز سرت دیده نکندند

یاران و رفیقان سفر بیش مگریید


بر من که بر آشفتن دیوانه بخندند

با خلق مگویید کنون جز سخن دوست


گرهم چو نزاری همه کس دشمن پندند

ای باد پیامی ببر از ما به قهستان


کایشان به فلان جای گرفتار کمندند